آبله و کهیر به جان عدالت می افتد...

عشق وبا می گیرد...

و زلزله ای رویا را ویران می کند...

 ترانه های تکان دهنده ای که تن پوشه تمایلات توست تاول زده !

غصه زاد و ولد را ادامه می دهد...

و تنهایی یاد می گیرد که چگون در سرزمینی گمراه میخش را بکوبد...

شیوع خیانت همه را نگران کرده...

کشور احساساتم رو به ویرانیست...!

می دانی...

حاکمش که تو باشی ...

وقتی می گذارد و می رود...!وقتی نگاهش گرد و خاک می گیرد...وقتی حواسش را

جا می گذارد و عقلش را گم می کن...!

ویرانی می شود نجات  سرزمین عواطف زنی که فرمانروایش توی هوس پوش سوار بر

سیاست مسموم تکبر  هستی...!

پشت سرت را نگاه نکن...!بتاز..!طوفان و گردباد هم اینجا تو و غرور و عشق کودکانه

ات را می تکاند از من..!

در این سرزمین ویرانی هم حتی   ...عینا ...نجات از یک بیماری سخت است که دل را با تب مرگ می شوید و پر تضرع مقابل قبله ای که تویی می خواباند...!

                                                                              یاسمن ـش ــ۱۴ تیر ۹۱!!

+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<+<

سکوت...

به بزرگی حماقت دلم...که افسردگی را می بلعد ...فسردنی که ماحصل تابستانی ست که برای من و این شهر فقط باریده و باریده...

ابرها ادای خورشید را در می آورند و هر روز رخ می نمایانند روی سفره ی آسمان! نخواستنی ها!!

 

نه آفتابی...نه طلوعی...نه عرقی ...نه گرمایی..!

نور خورشید می چربد به گرما و مشقت هایش...!

صبح امروز دیگر ...آفتاب ببینم ای کاش! ...!

دعا کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم برای هم ...!لطفا!