میلاد و مرگ مکرر خورشیدهای زندگی ام ...

طی شد و طی شد و طی شد...

و حالا...

امروز!

قلبی ...

سیاهپوش ناکام ماندن یک احساس است!

امشب دلم باورش شد...

که تو نه چشمهایت عسل دارد...

و نه فیروزه ای احساساتی لطیف  را بلد هستی!

++++++++++++++

باور ...دشوار ترین کاربردش آنجاست که نخواهی و مجبور باشی!

مثل همه ی چیزهای دیگر!

می دانی...همین که حواست پرت بود و زیر چشمی خواندمت...چند سال...نه چند ماه ...اصلا چند روز از

عمرم را کشت؟

++++++++++++++++

قبل از چشمهایم خوشا که دلم فاتحه خواند برای احساسات کودکانه ام!

++++++++++++++++

من که حرفی نزدم؟

ادامه بده...

اینجا ...این منم که سر نخ را قیچی می کنم!

++++++++++++++++

راستی!

 قضیه ی باور و اینها بود که گفتم.

امروز با برهان من و تو برای دلم اثبات شد...!

حتی اگر دلت بلرزد از من...

چه فایده؟

وقتی زلزله ای پیش از من دلت را آوار کرده ؟

من آن لرزیدنی را طلب داشتم...که نارس ترین دل را بلرزاند...

+++++++++++++++++

و اینک این منم ...

کالی که در خفا پرورده شد!

قلب رویای رنگین روزهای رهایی ام را این من....اولین نفری هستم که لرزانده ام...!

خوشا که جایی برای تو ...حداقل در مخیله ام نیست!

*******************************************************

یاسمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ـــ  ۲ ساعت مانده به طلوع ۱۱همین روز از ۱۱همین ماه سال!